پلنگ کنجکاو
پلنگ کنجکاو یکی بود یکی نبود. زیر این گنبد کبود در جنگلی زیبا، یک پلنگ زندگی می کرد.گاهگاهی آدمها برای استراحت به آنجا می رفتند و داستانهایی از شهر تعریف می کردند. پلنگ پشت شاخه ها پنهان می شد و به حرفهای آنها گوش می کرد و لذت می برد. یک شب پلنگ روی درخت نشسته و چشمهایش را به ماه دوخت و در رویای خودش ساختمانهای بلند با نور چراغهای زیبا را تجسم کرد و دلش خواست روزی آنجا را ببیند که ناگهان صدای دسته ای از آدمها را شنید و با زیرکی خود را در ماشین پنهان کرد. وقتی به شهر رسید از داخل ماشین بیرون پرید و به سمت خیابان رفت. رانندگان با دیدن او در خیابان گیج شده بودند و از مس...